وارد سالن شدیم حالا بین این همه جمعیت چطور پیداش کنم؟
کمیدور و ورم رو نگاه کردم که صدای سوتی از انتهای سالن به گوشم رسید. نیشم خود به خود شل شد، خود نامردش بود دیونه جا و مکان نمیشناسه همیشه موقع ابراز وجود سوت میزنه.
به طرفی که صدای سوتش اومد نگاه کردم با لبایی که به زور گرفته بودش نخنده داشت نگام میکرد.
مردم داشتن به همدیگه نگاه میکردن که شخص سوت سوتی رو پیدا کنن جولی و جولیکاهم ریز ریز میخندیدن.
هر دو دستام رو تو دهنم کردم و با تمام توانم سوت بلندی کشیدم. ولی مثل عمو زرنگ نبودم که دستام رو زود بکشم بیرون، این شد که همه با چشای خدا شفات بده امواتتم بیامرزه و بعضیها هم با خنده بهم نگاه کردن. دستایی که تا ته تو حلقم بود رو در آورم، و با یه لبخند دندن نما سر تهش رو هم آوردم.
بری حرصی کنار گوشم گفت ـ آبرومون رو بردی دختر.
بی خیال بری جیغی کشیدم و به طرف سیا دویدم و با یه پرش خودم رو از گردنش آویزون کردم.
که صدای جیغ و دست زدن همه بلند شدـسیا در حالی که از خنده سرخ شده بود منو گذاشت زمین و درست مثل آدم بغلم کرد.
یه کم که چلوندم ولم کرد و آروم کنار گوشم گفت: پسره همون شوهر الدنگته.
لبخندی زدم و به بری که تازه به ما رسیده بود اشاره کردم و گفتم: نه خواهر زادهی خل دنگشه.
هر دو با چشم گرد نگام کردن که هل شده اشاره به بری کردم و گفتم ــ سیا ایشون بری خان هستن خواهر زادهی همون الدنگی که گفتی.
و دستم رو به طرف سیا گرفتم و گفتم ـ ایشون هم سیامک جان عموی گلم.
با لبخند به هم دست دادن، وای تازه یادم اومد که دو تا خل و چل هم باهاش اومدن به طرف دخترا رفتم و اول جولی رو که چپ چپ نگام میکرد بغل کردم ، همون طور که فشارش میدادم گفتم: بیشعور بی اجازهی من مخ عموم رو میزنی به منم نمیگی،ها؟
منو از خودش جدا کرد و نفس عمیقی کشید ـ خفم کردی دختر، دلم خواست به تو چه!
فکم افتاد زمین تا دیروز جلو عمو هی سرخ و سفید میشدا ببین چه پر رو شده!
پشت چشمیبراش نازک کردم و به طرف جولیکا رفتم و با لبخند بغلش کردم جولیکا آروم تو گوشم گفت: تعجب نکن چون زیادی پر رو شدن مامان منو فرستاده، حواست باشه باید اتاقشون جدا باشه.
از هم جدا شدمو با لبخند شیطانی به هم دیگه نگاه کردیم، جولی خودش رو جلو کشید و آروم گفت: چی تو مخ فرسودتون میگذره،ها؟
یهو به طرفش برگشتم و با ذوق گفتم: وای جولی از این به بعد بهت میگم زن عمو.
عمو خنده بلندی کرد و با محبت بهم نگاه کرد، ولی جولی جیغی کشید و گفت: غلط کردی مگه من چند سالمه که زن عموی تو بشم چغندر.
با تعجب نگاش کردم ــ یعنی عمو رو نمیخوای؟ پس بهتره با نانسی آشناش کنم.
صدای خندهی بری بلند شد، جولی آتیشی شد و گفت: تو شکر با نوشابه اضافه میخوری همچین کاری کنی معلومه میخوامش.
خواستم بیشتر سر به سرش بزارم که عمو دستم رو کشید و کنار خودش نگهم داشت و دستش رو دور شونم حلقه کرد و گفت: عشق من رو اذیت نکن.
نیشگونی از پهلوش گرفتم و با حرص گفتم: عشقت کیهههههههه؟
ـ آی آی ول کن تویی تو.
جولی عصبی گفت: کـــــــــــــــــــی؟
ـ سیا با درموندگی گفت ـ تو عزیزم تو.
جولی زبونی برام در اورد و گفت: من عشقشم تو چیزی نیستی!
عصبی داد زدم ـ چییییییی گفتی؟
خواستم برم گیسای خوشگلش رو بکشم که سیا کمرم رو گرفت و گفت ـ غلط کرد ولش کن!
ابرویی برای جولی بالا انداختم که داد زد
ـ سیامک کی غلط کرررررررد؟
سیا عصبی هلم داد تو بغل جولی و دست دور گردن بری انداخت و به طرف در حرکت کرد،
تو همون حین گفت: همدیگه رو بزنین تا دلتون خنک شه منو کشتین که!
نگاهی به جولی که مثل خر شرک نگام میکرد کردم و نیشام رو باز کردم.
ـ وای جدلی چقد دلم برات تنگ شده بود عشقم.
نیشای جولی هم کش او مد و دستش رو دور گردنم انداخت.
ـ قربونت بشم عزیزم منم دلم تنگ شده بود.
به طرف در خروجی حرکت کردیم و به دهن باز موندهی جولیکا ریز خندیدیم.
ـ جولی از بچهها چه خبر؟
جولی با ذوق شروع به تعریف کردـ وای نوژا باورت نمیشه فریده با همون پسر لاغره چی بود اسمش اها لوکا همون که هر روز اه ناله میکرد و میگفت چندشه با همون نامزد کرد.
به ماشین رسیدم با حالت بی خیالی گفتم: مبارکشون باشه
سیا جلو نشست ما سه تا هم عقب، جولی آرنجی تو پهلوم فرو کرد و گفت: من این همه با ذوق تعریف می! کنم چرا ضد حال میزنی؟
دستم رو دور گردنش انداختم ـ عزیزم ضد حال نبود فقط از همون اول میدونستم مال همن چون نقاط مشترک زیادی داشتن.
عمو سرش رو برگردوند طرف ما ـ فقط میخواستین منو اذیت کنین؟!....
جولی با عشق نگاش کرد و با حالت لوس و کمیناز کردن گفت: سیامک جونم خودت رو ناراحت نکن ما اگه یه روز دعوا نکنیم برامون بدشگون میشه.
از لحن لوس حرف زدنش لرزی کردم من عمرا اینطور خودم رو برای کسی لوس کنم.
پهلوی سمت راستمم توسط جولیکا سوراخ شد
بهش نگاه کردم، با چشمکی به بری اشاره کرد و لباش کش اومد آروم تو گوشش گفتم: خیلی پسر خوبیه اگه طورش کنی خوشبخت ترینی.
با لبخند سر جاش تکیه داد، حالا ببینیم بری خان میتونه از دست جولیکا جون سالم درکنه یا نه!
*ادرین*
ساعت از ده شب گذشته بود ولی دلم نمیخواست برگردم خونه، نگاه سرزنش گر بری شرمندم کرده بود.
حقم داشت فکر میکرد من کاگامیرو بوسیدم ولی حتی لبام هم به پوستش نخورد عصبی دستی به صورتم کشیدم که چی!
آخرش که مجبورم برم خونه بهتر خودم رو به بی خیالی بزنم.
از جام بلند شدم کتم رو برداشتم و تنم کردم موبایلم رو از رو میز چنگ زدم و با حرص صفحش رو روشن کردم حتی یه زنگ هم نزد که چرا نیومدی خونه؟
از شرکت خارج شدم و به طرف ماشینم حرکت کردم. ماشین رو روشن کردم و از پارکینگ خارج شدم. منی که همیشه دخترا رو پس میزدم الان به خاطر یه حرکت بی فکر تو چشم بری خراب شده بودم.
نوژا اصلا برام مهم نبود خودش از دوست پسرش و وفاداریش میگه ولی با تنفر به من نگاه میکنه.
یکی نیست بگه من باید چه طور به تو نگاه کنم!
مسیر نیم ساعته رو ده دقیقه طی کردم، ماشین رو پارک کردم و به طرف ویلا راه افتادم.
در رو آروم باز کردم صدای خندشون از تو حال میاومد، پس عموش رسیده بود!یعنی عموش ماجرا رو میدونه!؟
خوب الان معلوم میشه نفس عمیقی کشیدم و و به طرف حال حرکت کردم با ورودم نگاه بری بهم افتاد و باعث شد همه سرها به طرفم برگردن.
نوژا سریع نگاش رو گرفت، بری هم سرش رو زیر انداخت، عصبی شدم قدمیجلو گذاستم که عموش متعجب گفت ـ ادرین توی؟!
نگام رو قفل چشاش کردم چقدر آشنا میزد!
به طرفش رفتم و دستام رو دراز کردمـ بله من ادرین هستم خوش اومدین.
ولی اون بی توجه منو تو بغل کشید و گفت: باور نمیکردم تو رو اینجا ببینم!
حالا همه به طرف مابرگشته بودن حتی نوژا هم با حرص و کمیتعجب نگامون میکرد.
دوباره نگاهی بهش کردم ـ چهرتون به نظرم آشنا میاد. با خنده و ابروهاش رو تو هم کرد ـ تو منو نشناختی؟
ـ من دوست نینو ام، هر هفته کوهنوردی و مسابقه کشتی..
منتظر بهم نگاه کرد شناخته بودمش ـ تو همون سیا خودمونی؟
اخماش رو تو هم کرد و با حرص گفت بعد ده سال هنوز میگی سیا!؟
خندیدم و با دست روشونش زدم ـ حرص نخور سیامک جان میخواستم بفهمیشناختمت ولی اصلا فکر نمیکردم اینجا ببینمت.
خندید و نگاهی به نوژا کرد منم نگام رو به سمتش چرخوندم ، با حرص به زمین چش غره میرفت.
به خانمهایی که همراهش بود هم سلام کردم و خوش آمدگفتم.
ـ من برم لباسم رو عوض کنم میام.
به طرف پلهها حرکت کردم ، همزمان مامان از اتاق بیرون اومد منو که دید گفت: ادرین جان زود تر بیا میخوایم شام بکشیم.
از پلههابالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم کتم رو از تنم کندم و انداختم رو تخت گره کراواتم رو شل کردم و عصبی چنگی به موها م زدم.
اگه نوژا از امروز به سیامک بگه آبروم پیشش میره.
کاش یه جور دیگه از خودم میروندمش.
ولی دیگه کاریه که شده نمیشه زمان رو به عقب برگردوند.
لباسم رو سریع عوض کردم و از اتاق بیرون زدم مسیر پله رو پیش گرفتم.
به آخرای پله که رسیدم صدای خندهی از ته دل نوژا قلبم رو به تالاپ تلوپ انداخت و نفس کشیدنم رو تند کرد، چقدر صدای خندش قشنگ بود.
همین طور کر ... کر داشت به حرفای عموش میخندید.
تا حالا با بری هم که شوخی میکرد این طور نخندیده بود معلومه عموش رو خیلی دوست داره.
دلم میخواست چهرش رو وقتی این طور میخنده ببینم، قدمام رو تند کردم و خودم رو به پذیرایی رسوندم با دیدنم سرش رو زیر انداخت و دستش رو جلوی دهنش گرفت.
سعی میکرد خندش رو بخوره دیگه خندش صدا دار نبود، مبل کنار سیامک نشستم و بهش لبخندی زدم.
ـ چه خبر سیامک جان از بچهها هم خبر داری؟
لبخند دلنشینی زد با این که چهرهی قشنگی داشت ولی اصلا شبیه نوژا نبود.
نوژا یه نقاشی کامل بود از خدا که هیچ چیزیش از قلم نیفتاده بود.
جواب لبخندم رو داد و گفت ـ چیه فکر کردی! که تو ولمون کردی و رفتی ما دیگه کوه نمیریم!؟
ـ البته یه تغییری توی کوه رفتنمون ایجاد شده اونم اینه که هر کسی نامزد یا همسرش یا( چشمکی به نوژا زد) عزیز دلش رو با خودش میاره یه جورایی جو دوستانه تر شده.
نگاهی به طرف نوژا کرد و گفت ـ راستی نوژا جان کیم سراغت رو میگرفت!؟ و براش ابرویی بالا انداخت.
ابروهای نوژا تو هم گره خورد وبا حالت بامزهای دستاش رو به علامت برو بابا تکون داد و گفت: غلط کرد.
شونههای سیامک لرزید جلوی دهنش رو گرفته بود که قهقهه نزنه، موضوع چیه!؟
دلم میخواست علتش رو بپرسم ولی حرفی نزدم.
مامان از جاش بلند شد و گفت ـ من برم غذا رو بکشم
نوژا هم بلند شد و پشت سرش راه اافتاد...
*مری*
کمک امیلی جون غذا رو آماده کردم نگاههای با محبتش میگفت از کارم راضی بوده.
دلم به حالش سوخت پنجاه و خوردهای سنش بود ولی خودش غذا درست میکردچون غذای ایرانی دوست داشتن و آشپز مناسب و کار بلد گیرشون نیومده بود.
تصمیم گرفتم تا اینجام کمکش کنم.
ـ دخترم صداشون بزن بیان
ـ باشه امیلی جون
به طرف پدیرایی رفتم مشغول حرف زدن بودن
ــ عمو جان؟
نگاه همه به طرفم برگشت ـ بفرمایید شام
عمو قبل از همه بلند شد وبه طرفم اومد دستش رو دور کمرم انداخت و گفت: جغله عمو آشپزی هم بلده؟
متفکر دستی زیر چونم زدم ـ در حد تخم مرغ عسلی بله بلدم.
با خنده چش غرهای رفت ــ امیدی بهت نیست باید بزارمت کلاس اشپزی.
همه از جا بلند شدن و به طرف سالن پذیرایی رفتن
نیم نگاهی به جولی که با حسودی و ناراحتی به ما نگاه میکرد کردم و آروم تو گوش سیا گفتم: نامزدت از حسادت تلف شد دستت رو بردار.
اونم آروم تو گوشم گفت: ادرین هم دست کمیاز اون نداره.
تو دلم پوزخندی به خوش خیالش زدم و گفتم: فعلا که اون منو نمیشناسه،راستی خوب یادت بود که نوژا صدام کنی!
خندید ـ نترس از بس جولی میگه نوژا دیگه یادم رفته مرینتی.
به طرف سالن هلش دادمو گفتم ـ بریم که سفره رو جارو کردن.
همه نشسته بودن عمو گفت ـ اگراست بزرگ نیستن؟
امیلی جون گفت ـ عزیزم یه چند روزی رفته سفر کاری.
سیا سری تکون داد و نشست، عموکنار جولی نشست منم کنار عمو نشستم ادرین روبرم بود
حتی دلم نمیخواست نگاش کنم با دیدنش کار امروزش یادم میومد و چندشم میشد.
حالا دیگه مطمعن شده بودم ما به درد هم نمیخوریم چون به کتاب خدا ایمان دارم و آیهای که میگه «زنان پاک برای مردان پاک»
تا حالا با هیچ پسری نبودم حتی اجازه بوسیدنم رو به هیچ کس ندادم ولی اون با کار امروزش نمیتونم بگم که پاکه.
اون از کاگامیبدش میاومد ولی بوسیدش پس یه مرد هوس بازِ
یه مقدار برنج کشیدم با خورش مشغول شدم
عمو آروم گفت: میبینم که غذا رو بدون رب انار میخوری!
با حال زاری نگاش کردم که پقی زد زیر خنده
همه نگاش کردن بری طاقت نیاورد و گفت: خوب میخندینا به ما هم بگین با هم بخندیم.
عمو خندش رو خورد و گفت: نوژا همیشه با برنج رب انار میخوره تعجب کردم و بهش گفتم ولی مثل اینکه با یاد آوریش دلش خواست.
بری لبخندی زد
ـ چرا زود تر نگفتی؟ فردا برات میگیرم.
با تشکر نگاش کردم و با ابرو اشارهای به جولیکا که با ناز غذا میخورد کردم.
سرش روبرگردوند و نگاش کرد ولی به سرعت به طرفم برگشت و چش غرهای رفت.
خندم رو خوردم و سرم رو زیر انداختم
میدونستم جولیکا میتونه مخش رو بزنه دختر خوشگلی بود و ناز و عشوهی غیر عمدی تو رفتارش داشت که دل همه رو میبرد.
اصلا اگه خودم پسر بودم میگرفتمش.
خیلی هیزی بدبختِ دختر باز.
ها ندا جون تویی؟
آره پس میخواستی کی باشه؟
ببند ندا جون گفتم اگه پسر بودم ـ
سنگینی نگاه ادرین روم بود، مثل اینکه کاگامیجونش سیرش نکرده بیشعورِ چش چرون.
غذام رو خوردم و با سالادم مشغول شدم
انگار همه بر خلاف من گشنه بودن چون با اشتها میخوردن بعد از شام همه برای استراحت به اتاقشون رفتن چون خسته راه بودن.
جولیکا هم کار خودش رو کرد و اجازه نداد این دو کفتر عاشق کنارهم بخوابن و با جولی تو یه اتاق خوابید.
دختر خیلی شیطونی بود فقط برای حرص دادنشون این کار رو میکرد منم از فرصت استفاده کردم و خودم رو تو اتاق عمو جا کردم. عمو خسته بود و سریع خواب رفت، حضورش کافی بود تا بعد ازچند روز کنارش با آرامش بخوابم.
***
حدودای ساعت ده بیدار شدم و به اتاقم رفتم تو آینه به موهای به هم ریختم نگاهی کردم و حولم رو برداشتم تا دوشی بگیرم.
بعد از یه حموم حسابی خواب از سرم پریده بود و سرحال اومده بودم موهام رو خشک کردم و به حالت قشنگی اتو زدم.
شلوار کشی قرمز و بلوز سفید خوشگلی که یه کم سرشونههاش لختی بود رو پوشیدم.
نگاهی به تیپم کردم و لبخندی از رضایت زدم
کرم مرطوب کننده زدم و رژ گلبهی هم رو لبام کشیدم.
با یه لبخند شیطانی سراغ دخترا رفتم، در اتاق رو آروم باز کردم و سرم رو بردم داخل ولی کسی رو تخت نبود متعجب قدمیداخل اتاق گذاشتم که پخ و جیغی از پشت در قلبم رو متوقف کرد، به طرفشون برگشتم و غیر ارادی باهاشون مشغول جیغ کشیدن شدم.
بعد از چند لحظه جیغ زدن به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. یهو عمو مثل رابین هود پرید تو اتاق و با نگرانی تواتاق دنبال چیزی گشت وقتی چیری پیدا نکردگفت: چی شده دخترا؟
نگاهی به هم کردیم و دوباره زدیم زیر خنده
عموبا شلوارک قرمز گل گلی که تا رو زانوهاش بود و لباس راحتی که یه ورش بالا و یه ورش پایبن آویزون شده بود و موهای شلختهای که رو پیشونیش ریخته بود با دهن باز نگامون میکرد.
یه باره دادی زد که خفه خون گرفتیم
ـ میگین چی شده یا نههههههه؟
ـ هیچی عمو جون چیزی نشده داشتیم با هم میکردیم.
________________________________________________________
خب سوال دارم ازتون
بنظرتون مرینت میتونه ادرینو ببخشه یا میفرستتش پیشش کاگامیجونش؟
1.مطمعنا اره
2.مطمعنا نه
3.تقریبا اره
4.تقریبا نه
5.شاید براش مهم نباشه