loading...

♡~پادگان کفشدوزکی~♡

بازدید : 285
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 15:38

با عجله اومدم توی اتاقم.خیالم راحت شد.االن هیچی به اندازه‌ی یه شام دوستانه بهم نمیچسبید.حداقل خیلی بهتر از
این بود که بشینم کنار عموو خونوادش و به حرفای اونا گوش بدم.از هر 5 تا جمله توی 4 تا از اونا میگفتن
عروسم.عموبختیار دوست بابام بود.و بیشتر اوقات با خانمش و تک پسرش که آقا آدرین باشن خونه‌ی ما بودن.من
هم فرزند دومه خونوادم.بچه‌ی آخر.یه آبجی بزرگتر ازخودم دارم که در حال حاضر رفته نیویورک.چند سال پیش
مادرم رو از دست دادم.و االن فقط با بابام و خواهرم زندگی میکنیم.مثل همیشه نشسته بودیم دور هم و حرف
میزدیم که آلیا زنگ زد و ازم خواست شام با جسیکا و سوفی بریم بیرون.بابا اوایل بهم اجازه نمی‌داد تنها برم
بیرون.ولی چند بار که دید به خوبی تونستم از خودم محافظت کنم بهم اطمینان کرد.انواع کلاس های رزمی‌رو رفته
بودم.بابا و مامان میگفتن لازمه واست.منم بدم نمیومد از رزم.برای همین با عالقه به کارم ادامه دادم.شلوار لی آبی
روشنم رو پام کردم.و مانتوی قهوه‌‌‌ای بلند و اندامیم رو هم پوشیدم.سر کمد بودم تا یه دور گردنی خوب انتخاب کنم که در اتاق زده
شد.بی توجه به کارم ادامه دادم و فقط گفتم:بفرمایین
صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم.بالخره یه گردنبند زمردی رو پسندیدم.حس کردم یه نفر پشتمه.برگشتم.آدرین گاو بود.اخماشو انداخته بود توی هم و نگاهم میکرد.سرمو کج کردم و گفتم:چیه؟کاری داری؟
_کجا داری میری؟
_یه بار به بابام گفتم.دلیلی نمیبینم دوباره توضیح بدم.اونم واسه‌ی تو.
با دستم کنارش زدم و رفتم سمت آینه.دنبالم اومد.در حالیکه سعی میکرد لحن صداش آروم باشه گفت:
_هیچ میدونی ساعت چنده؟یه دختر نباید این ساعت بره بیرون.
_پس بقیه‌ی دخترا چرا میرن بیرون.
نگاه خاصی بهم انداخت و گفت:خودتم میدونی که......
مکثی کرد و ادامه داد:برام با همه فرق داری.
بی توجه بهش قفل گردنبندمو محکم کردمو گفتم:من میتونم مواظب خودم باشم.
کیفمو از روی تخت برداشتم.دستمو گرفت و با عصبانیت گفت:
_من نمیزارم این وقته شب بری بیرون.

خنده‌ی پر تمسخری کردم و گفتم:تو کی باشی؟مثل اینکه خیلی هوا برت داشته.نه عزیزم.این حرفایی که عمو و
خاله میزنن فقط تورو خوشحال میکنه.دیگه نمیدونم باید به چه زبونی بهت بگم من با تو ازدواج نمیکنم.
با التماس نگاهم کرد.همه‌ی جذبه اش توی دو دقیقه تموم میشد و بعد کارش به ناز کشیدن و التماس میرسید.بدون
توجه از اتاق زدم بیرون.آخه چقدر وقاحت...چطوری روش میشه بیاد توی اتاقم و ادای آقا باال سر‌ها رو در بیاره.با
لبخند از بقیه خداحافظی کردم.سوار پراید زرشکیم شدم.جدیدا ترکونده بودن منو به خاطر این پراید.از بس که
متلک مینداختن.شده بودیم بچه پولدار.نفس عمیقی کشیدم.رفتم ماشینو روشن کنم که پشیمون شدم و دوباره
نفسمو با آرامش بیرون دادم و موهامو توی آینه‌ی جلو درست کردم.کمربند رو بستم.آینه‌ی بغل هم یکم تکون
خورده بود و اذیتم میکرد.اونو هم درست کردم.صندلیمو یکم آوردم باال.چشمامو بستم.دنده رو جا انداختم و با یه
گاز محکم پرواز کردم.فکر کنم صدا حتی تا طبقه‌ی دوازدهم که خونه‌ی خانم همسایه‌ی توی ساختمونمون
بود رفت.فکر کنم بچش افتاد.ما طبقه‌ی سوم بودیم.پشت چراغ قرمز با آرامش وایسادم.چند بار به بدنم کش و
غوس دادم.سرعتم زیادی باال بود.رژ لبمو با دقت فراوان تجدید کردم.چند بار لبامو روی هم فشار دادم.برگشتم
سمت شیشه‌ی سمت چپ.یه پسر ریزه میزه با دهنی باز داشت به کار‌های من نگاه میکرد.بی تفاوت رومو برردوندم
سمت جلو ولی نگاه متعجبشو هنوز حس میکردم.وقتی چراغ سبز شد حرکت کردم..بالخره رسیدم به رستوران
همیشگی.رفتم داخل.بچه‌ها دور یک میز نشسته بودن.در حالیکه دست همه روی میز بود و سنگینیشونو روی دست
هاشون انداخته بودن و بدون هیچ حرفی یا به میز نگاه میکردن یا به گل روی میز.من هم بدون هیچ حرفی روی تنها
صندلیه باقی مونده نشستم.مرموزانه به همه شون نگاهی انداختم و مثل یک ربات گفتم:
_گذارش.
اول آلیا شروع کرد:لپ تاپ داداشمو ترکوندم.ولی تا االن با مخفی کاری تونستم از عواقبش جوگیری کنم.
جسی سرشو چند بار تکون داد و گفت:عالیه.
نگاهمو دوختم به سوفی که بعد از الیا نشسته بود.
سوفی:امروز غروب توی قرارم با لوکا بهم پیشنهاد **س.**..ک.**..س*** داد و من در یک اقدام شجاعانه با کیف کوبیدم
روی دستش که باعث از دست دادن تعادل و برخورد ماشینش با ماشین عقبی شد.
سرمو با تاسف چند بار باال پایین کردم و گفتم:واضح بود که همچین درخواستی رو میده.کاری بس به جا کردی.
به جسیکا نگاه کردم.طوطی وار گفت:
_در دعوای امروزم با مامان در یک کار لحظه به مامانم گفتم دوستت دارم و از یک طوفان جلوگیری کردم.
آلیا دستشو کوبید روی میز و گفت:آره خودشه.آفرین.

بعد از این حرف همشون با کنجکاوی به من نگاه کردن.
_تحقیقمو کامل کردم.
چشمای هر 3 نفر گرد شد.و بعد از چند ثانیه یکی یکی به حرف اومدن.
جسی:براوو ماری.
آلیا:دمت جیلیز
سوفی با خنده‌ی شیطنت آمیزی گفت:کارش ساخته اس.
آلیا با هیجان گفت:فکر کنم وقتی استاد تحقیق تورو انتخاب کنه آتیش بگیره.پسره‌ی ایکبیریه خودخواه.
جسی:خیلی دغل بازه.من که خوشحال میشم ضایع بشه.
بعد باپرسش نگاهم کرد و گفت:حاال مطمئنی که استاد تحقیق تورو به عنوان بهترین تحقیق انتخاب میکنه؟
نیشم باز شد و گفتم:شک ندارم.االن یه ماهه همه چیزو کنار گذاشتم و فقط داشتم روی این تحقیق کار میکردم.
الیا:به نظرتون عکس العملش چیه؟
بی تفاوت گفتم:خودش این بازی رو راه انداخت.درسته موضوعی که منو اون برای تحقیق پیشنهاد دادیم یکی بود و
استاد چون کار منو بیشتر قبول داشت اونو رد کرد.ولی به نظر من این کارش که منو ترغیب کرد تا ببینیم تحقیق کی
اول میشه یکم بچه گونه بود.
بچه‌ها به نشانه‌ی تایید سرشون رو تکون دادن.
جسی:حاال میخوای تا چهار شنبه چیکار کنی؟
دستامو مالیدم به هم و گفتم:معلومه.فقط عشق و حال.
آهنگ کشک و دوغ متین معارفی رو گذاشته بودم و صداش هم تا آخر بود و همراه با آهنگ هم ورزش میکردم هم
میخوندم.






صفحه‌ی گوشیم که روی میز کامپیوتر بود روشن شد.از خوندن دست برداشتم و گشویمو گرفتم.اس ام اس جدید
اومده بود.منم که خر شانس.از طرف گودزیلا بود.نوشته بود:
_سالم مرینتم،.حالت چطوره؟تا نیم ساعت دیگه حاضر باش با هم بریم بیرون.خبرشو بهم بده.
نیشخندی زدم.اینم دل خوشی داشت..میدونستم کارم اشتباهه ولی بی توجه بهش دوباره به خوندن ادامه دادم:

قول میدم که آدم خوبی بشم به پای تو......به پای تو...


در اتاقم باز شد.بابام اخمی‌کرد و رفت سمت کامپیوتر و صدا رو قطع کرد.
_چرا صدارو قطع کردی بابا؟
بابا با دلخوری گفت:یک ساعته دارم صدات میکنم.
_مگه چیزی شده؟ببخشید بابا.نشنیدم.
_با این صدای بلند آهنگ باید هم نشنیده باشی.آخه من نمیدونم این آهنگا چیه گوش میدی دختر.روحیت خشن
میشه.بابا جون بشین دو تا شجریانی استاد بنانی چیزی گوش کن.من نگرانتم از یه طرف این آهنگا رو گوش میکنی
از یه طرف دیگه هم همیشه در حال کشتی کج دیدنی.
در حالیکه روی تختم میشستم گفتم:ای بابا پدر من..حرفایی میزنیا.هرکسی سلیقه‌‌‌ای داره دیگه.یکی مهرنوش
گوش میده یکی سیاوش یکی ابی یک خواجه امیری یکی هم مثل من متین و یاس گوش میده.
بابا با ناراحتی طوری که انگار بهش برخورده باشه گفت:اونوقت بنان و شجریان رو کسی گوش نمیده؟
خندیدم و گفتم:بنان که تاج سره.
و با صدای آرومی‌زدم زیر خوندن و گفتم:

بــــــــــاز‌‌‌ای الهه‌ی نـــــــــــاز.
با دل من بســـــــاز.
بابا دستشو آورد باال و گفت:باشه باشه دخترم.فهمیدم.اصال هرکاری تو دوست داری بکن.حداقل صداش رو کمتر
کن.
_چشم بابا
داشت از اتاق خارج میشد که گفتم:بابا نگفتین چی کار داشتین که صدام میکردین.
زد روی پیشونیش و در حالیکه با یه دستش به چارچوب در تکیه میداد گفت:حواس برام نمیزاری که دختر.ادرین
زنگ زد خونه.گفت چند باری برای گوشیت پیام فرستاده و زنگ زده جواب ندادی.منم گفتم ورزش میکنی حواست
نیست.خواست بهت بگم حاضر بشی باهم برین بیرون.




بعدی 5 تا ناقابل._.

گروه بندی پادگان ( موقت😬)
برچسب ها
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی